باز هم یک غروبِ رنگین است
پیکر عصر زهرآگین است
لحظههایی بدونِ بودن تو
لحظههایی که سرد و سنگین است
نیستی تا تسلیام باشی!
و چه قدر آفتاب خونین است
منم ویک غروب پاییزی
و غزل حس وحال دیرین است
درک این عصر در هجوم غزل؛
این غروب ای خدا چه غمگین است
بی گاه ،
دلت تنـــگ می شـود
خـــرد می شود
ویـــران می شـود
بی آنکه حتی دلیلش را بدانی
می گوینــد :
دل بہ « دل » راه دارد . . .
حتما دل عـــزیــــزی
این چنیــن بارانـــــی است!
برای اینها که نه . . .
برای خودت ...
دلَم خیــلی تَنـگــ شده...