این روزها...
دستم به نوشتن نمیــــــــــــرود
تقصیر من نیست
نوک مدادم شکسته است
دلم هم ...
چه بگویم؟
آن هم شکستـــــــه است!!!
این روزها...
زندگی را سرد
سر میکشم
طعم بیهودگــــــــــی میدهد
و اجبار!
این روزها...
میل و رغبتم را
چیزی شبیه به مرگ
جویده است!
در خلوت کوچه هایم باد می آید
اینجــا من هستم نیمکتی چوبی و چیزی که بسته است
دلــم تنگ نیست . . .
تــنها منتظر بارانم
تا قطره هایش بــهانه ای باشند
برای نمنــاک بودن لـــحظه هایم
و اثباتی بر بی گناهــی چــشمانم
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
دلـم می گیـرد