اینکه میان دستانت
لحظه ای چشمهایم را ببندم
و دنیا
به صدای سکوت نفسهایت فرو رود
نمی دانی چه هیجانی دارد
عشق چیست ؟
جز آنکه زن همدمی باشد برای مرد و مرد تکیه گاهی برای زن
یعنی فهم و اجرای این نیم خط ، آنقدر سخت است که همه تنهایئد؟
به یک جایی از زندگی که رسیدی
می فهمی که رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را می برد و از میانشان می گذرد
از بعضی آدم ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی
چقدر تلخ است
با این تعبیر معصومانه که
هوای دو نفره این روزها
می طلبد که تنها نباشی
دستی را بفشاری
سینه ای را گرم کنی
در آغوشی گم شوی
محو شوی در عشقی پایدار
کاش امشب باران ببارد
تا شسته شوم
از تنهایی ، رنج ، غم
کاش اشکهای آسمان
با اشکهایم گره بخورند
تا آدمکان پوشالی سرزمین من نبینند
دلتنگی ام را
بی کسی ام را
کاش امشب باران ببارد
تا قطره قطره پاک کند
عشق بی حاصل این سالهایم را
فردا کودک تا ابد نداشته ام را در آغوش میکشم
تو را نشانش می دهم و می گویم
ببین در تمام آرزوهایم
او پدر تو بود
کسی که از ما شدن ترسید