وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر خنده معنایی ندارد ...
دیگر هیچ چیز آرامت نمی کند به جز دل بریدن و رفتن ...!
"رفتن" !
رفتن که بهانه نمیخواهد ،
یک چمدان میخواهد از دلخوریهاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشیهاى انکار
شده ...
رفتن که بهانه نمیخواهد وقتى نخواهى بمانى ، با چمدان که هیچ بى چمدان
هم میروى !
"ماندن" !
ماندن اما بهانه مى خواهد ،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغهاى دوست داشتنى،
دوستت دارمهایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین
...
وقتى بخواهى بمانى ،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالى اش مى کنى و باز هم میمانى
...
میمانى و وقتى بخواهى بمانى ، نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش
مى کنى براى نرفتنت !
آرى ،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام ......
آدمی که دوستت دارد
خیلی زود برایت عادی می شود
حرفهایش ، دوستت دارم هایش
و توخیلی زود کلافه میشوی
از بهانه هایش،اشکهایش، دلتنگی هایش
و چون تصور میکنی که همیش هست
همیشه دوستت دارد
هیچ وقت نگاهش نمیکنی
نگرانش نمیشوی
برای از دست دادنش نمی ترسی
اما او هم آدم است
روزی که کارد به استخوانش برسد
میگذارد و می رود
احساسی به من میگوید
آن روز نزدیک است
دلت تنگ یک نفر که باشد
تمام تلاشت را که بکنی که خوش بگذرد
ولحظه ای فراموشش کنی
فایده ندارد ...
تو دلت تنگ است
دلت برای همان یک نفر تنگ است
تا نیاید تا نباشد
هیچ چیزدرست نمی شود
50 سال بعد
من با دستی لرزان
تو با گیسی سفید
این روزها را حسرت خواهیم خورد
که چرا در مه ماندیم
که چرا روزگار ما را بازی داد
از بازیهای روزگار سردمان بود
اما گرم نکردیم رویای ما شدن را
دلــم خـیـلــی بــیــشــتــر از حـجـمــش پـــُر اســت ؛
پــُـر از جــایِ خــالـیِ تـــو
پــُـر از دلــتــنـگی بـرای نگــاهِ تـــو
پــُـر از خــاطـراتِ قــدم زدن
در کـوچــه پــس کــوچـه هـــای شــهـر بـا تـــــو
پــُـر از تــــــو ...!!!
خوبِ من ، هنر در فاصله
هاست ...
تو ، نباید آنکسی باشی
که من میخواهم ، و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی .