تو میتوانی با گفتن یک جمله ساده
ساعت ها صورتم را غرق اشک کنی
بله تو میتوانی
پس لطفا
انقدر توانایی ات را به رخم نکش
من میدانم
که تو میتوانی!
سخت میگذرند . . .
روزها را میگویم !
خم شدم از درد ِ این روزها ،
مثل ِ پیرزنی که چادری بسته بر کمر و لنگان – لنگان میگریزد ،
از امروز . . . تا شاید ، به فردا برسد . . .
فردایی شاید روشن و بی درد . . . ! ! !
کاش تو بــــودی و من.. !
گاه دلتنـگ می شوم
دلتنـگتر از تمام دلتنگـی ها
حسرت ها را می شمارم
و باختن ها
و صدای شکستن را ...
نمیدانم من کدامین امید را نا امید کردم
و کدام خواهش را نشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگم
این روزها تلخ می گذرد ،
دستم می لرزد از توصیفش !
همین بس که
نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی ،
مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند.
دل است دیگر
نمیتوان دلتنگی را از او گرفت
مگر میشود خیسی را از آب گرفت ؟
گاهی
میریزد و خرد میشود
گاهی هم
ترک برمیدارد
اما باز دل میماند