نمیدانم چرا تنم میلرزد وقتی صحبت از تو
میشود...
نه...
از ترس نیست از ارزوی به تو رسیدن
است...
از شاید ها و از
باید ها...
و از اینکه نمیدانم داشتنت را عاشقانه
اشک بریزم یا
دوریت را...
شاید روزی تنم لرزید و دستانت را روی
شانه هایم گذاشتی
و زیر لب گفتی:
اشک شوق بریز من به کنارت امده ام برای
همیشه...
آدم های این سزمین سردند
نگاهایشان ...
حرفهایشان ...
همه بوی سردی می دهد
عشق در این سرزمین بی معناست
تنها محبتشان این است
برای زخم هایت نمک می آورند
همین