نمیدانم چرا تنم میلرزد وقتی صحبت از تو
میشود...
نه...
از ترس نیست از ارزوی به تو رسیدن
است...
از شاید ها و از
باید ها...
و از اینکه نمیدانم داشتنت را عاشقانه
اشک بریزم یا
دوریت را...
شاید روزی تنم لرزید و دستانت را روی
شانه هایم گذاشتی
و زیر لب گفتی:
اشک شوق بریز من به کنارت امده ام برای
همیشه...
همه جا هستی
در نوشته هایم، در خیالم، در دنیایم
تنها جایی که باید باشی و ندارمت، کنارم است…