توی تمام تقویم هـای ذهن من یک روز هایی هست درست مثل امروز که زانو هامو در آغوش می گیرم و به جای تمام وسعت شانه های زنانه ام گریه نمی کنم به زبان نمی آورم و فقط نگاه می کنم نه بغض٬نه اشک فقط یه دل تنگی عمیق ... از همـان دلتنگی هـایی که مرهمش آغوشت است خوب می دانم که خوب میدانی که در این جوز روزها حتی اگـر خدا هم از آسمانش بـه زمین بیاید و بنشیند کنـار دلتنگی ام آرام نمی شود این دل لا مذهب تنها آغوشت را می خواهد خواهش می کنـم این را بـفهم...
آخی!
چه با احساس!
خودت نوشته بودی؟!
خوشم اومد!